تنها ساحل آرامش



مریم به صورت طفلش چشم دوخته بود. از خوشحالی اشک درون چشمانش جمع شد. با خودش گفت: نیومدی نیومدی حالام که اومدی تو چه اوضاعی اومدی؟!

خاطره سال گذشته از جلو چشمانش گذشت. سوار اتوبوس بود. به حرف مسافران روبرویش گوش می داد. روبرویی می گفت: داشتن بچه واجبه؟

کناری با صورتی بی حالت جواب داد: بالاخره برای بستن دهن خونواده شور لازمه.

روبرویی صورتش را در هم برد و گفت:گور پدر خونواده شور

مریم لبخندی زد و گفت: بچه داشتن واجب نیس مستحبه

خانم روبرویی چشم هایش را درشت کرد و رو به خانم کناریش گفت: میبینی میگه واجب نیس.

اتوبوس نگه داشت. خانم کناری پیاده شد . خانم روبرویی رو به مریم گفت: بچه به چه درد می خوره. شما بچه داری؟

مریم آهی کشید و گفت: بچه خواص خودشو داره. نه ندارم. ما دیگه منقرض شدیم رف.

خانم لب هایش را جمع کرد و گفت: خوش به حالت بچه نداری. انقد به من گفتن این کارو بکن اون کارو بکن تا آخرش گفتن هر شب تا یک سال یه دور تسبیح استغفار کن با این آخری خدا بهم بچه داد. ولی الان کجاس. تهرون ور دل شورش. اصلن نمیگه مادریم داره. حالا شمام اگه میخوای از انقراض درآی ، میتونی استغفار کنی تا خدا بِت بچه بده.

مریم از این پیشنهاد خوشحال شد. از همان شب، استغفار را شروع کرد؛ اما خبر نداشت زمان تولد فرزندش با شیوع بیماری واگیردار مصادف خواهد شد.

بچه را برای سعید بردند. سعید او را در آغوش گرفت. درون گوش هایش اذان و اقامه گفت. سرش را بالا گرفت و گفت:خدایا خودت خواستی. خودتم حفظش کن.


امیر طبق عادت همیشگی اش سر ساعت پنج صبح بیدار شد. تا دم در رفت. منتظر مهناز بود که مثل همیشه برای بدرقه دنبالش برود؛ اما خبری نشد. دستگیره در را رو به پایین فشار داد. صدای مهناز بلند شد: امیر جان کجا؟

امیر مثل کسی که از خواب بپرد. دستش را کشید. خنده ای کرد و گفت:حواسم نبود. داشتم می رفتم شرکت.

مهناز برای ادای نماز بلند شد. به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. گفت:عزیزم نمازتو بخون برو بخواب.

امیر لباس های بیرونیش را کند. نماز خواند. اما به خواب در آن ساعت عادت نداشت. از این پهلو به آن پهلو چرخید؛ اما خوابش نبرد. به صورت آرام مهناز خیره شد. دوست نداشت بخوابد. می خواست کاری انجام دهد. بلند شد، کتری را روی اجاق گاز گذاشت. تلویزیون را روشن کرد. شبکه ها را دنبال برنامه جالبی زیر و رو می کرد که صدای مهناز بلند شد:امیرم نمیذاری بخوابما.

امیر با بی تفاوتی گفت: چه کارت دارم؟

امیر، صدای عصبی مهناز را به زحمت شنید که گفت: کارم نداری که. صدا تلویزیون رو اعصابمه.

امیر با حالتی گرفته تلویزیون را خاموش کرد. از قفسه کتابها کتابی برداشت. مشغول مطالعه شد. آب جوش آمد. قوری چایی را گذاشت روی کتری تا دم بکشد. چایی آماده شد. سفره را انداخت. بساط صبحانه را چید. با صدای بلند گفت: خانومم نمیای با هم صبحونه بخوریم؟

مهناز با صدایی خواب آلود جواب داد: خوابو کوفتم کردی. میل ندارم.

امیر حرفی نزد. ابروهایش در هم رفت. ساکت و آرام صبحانه خورد. منتظر مهناز شد تا برای نهار درست کردن بلند شود.

ساعت دوازده، مهناز با چشم های پف آلود جلو امیر ایستاد. گوشی تلفن را برداشت. امیر پرسید: خانم جون نهار چی داریم؟

مهناز لبخندی زد و گفت: صبر کن الان سفارش میدم.

امیر دهانش باز ماند. گفت: می دونی من برا چی تو خونه ام؟

مهناز شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این چه سؤالیه؟ به خاطر کرونا دیگه.

امیر گوشی تلفن را از دست مهناز گرفت و گفت: انگار خبر نداری گفتن سعی کنین از بیرونم غذا نگیرین. بعدم میخوام دست پخت خانمم رو بخورم.

مهناز به مِن و مِن افتاد. نمی دانست با آن زمان کم، چه غذایی باید درست کند.

امیر لبخندی زد، گفت: خانوم کار نداره استانبولی درس کن. زودم آماده میشه. منم کمکت می کنم.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همیار مارکتینگ | آموزش بازاریابی دیجیتال سرگرمی هاست بهداشت،تلاش برای سلامتی همه مردم 清亮如水 هفت خط دانلود خلاصه کتاب نظام اقتصادی صدر اسلام هادی غفاری کارینو فلوک King لونا فیلم